اولین نوشته
سلام و صد سلام به نویان عزیزم
امروز اولین روزی که می خوام شروع کنم به نوشتن خاطرات دوران متاهلی
از روز آشناییم با پدرت و ازدواج و بدنیا اومدن پسر گلم و...
نویانیم من و بابا حسین اواخر سال 86 باهم آشنا شدیم و 19 مهر 87 هم این آشنایی رو رسمی
کردیم و دوم مهر 88 هم با یک جشن عروسی به یاد موندنی وارد یک زندگی مشترک شدیم.
زیبا ترین روزهامون یکی پس از دیگری میگذشت و من هم مشتاقانه در انتظار روزی بودم که خدای
مهربون نعمت مادر شدن و به من هم نصیب کنه که این انتظار خیلی طول نکشید و 29 فروردین 89
متوجه شدم که خدای مهربون لطف بی کرانش شامل حال من هم شده.چه خبری برای یک زن زیباتر از
خبر باردار بودن میتونه باشه؟
من باردار بودم قراربود وجودی از وجودم به وجود بیاد.حسای اولیه خیلی عجیبن.حسی پر از پرسش یا
شایدم ترس.ترس از گرفتن مسئولیتی سنگین.آینده و سرنوشت یک انسان نه اینکه به دست من باشه
ولی من هم توش سهیم ام.تو این دوران تنها خواستم از خدا این بود که خودش یار و یاورمون باشه.ازش
می خواستم کمکم کنه تا بتونم به شایستگی آینده ای روشن برای عزیزه دلم فراهم کنم و تنها با امید به خودش پیش رفتم